قسمت نبود...
وزی تمام احساسات آدمی گرد هم جمع شدند تا قایم موشک بازی کنند. دیوانگی چشم می گذارد همه می روند قایم می شوند. تنبلی یه جایی همون نزدیکی ها قایم می شود. حسادت آن طرف قایم می شود و عشق می رود پشت یک گل رز. دیوانگی همه را پیدا می کند به جز عشق، حسادت عشق را لو می دهد. دیوانگی پیش گل رز می رود وعشق را صدا می زند ولی عشق بیرون نمی آید. دیوانگی هر چه عشق را صدا می زند که عشق بیا بیرون عشق بیرون نمی آید. دیوانگی هم با یک چاقو رز را می زند تا عشق پیدا شود. یک مرتبه چاقو را به چشمان عشق فرو می کند و عشق برای همیشه نابینا می شود. دیوانگی به پای عشق می افتد تا از او طلب بخشش کند. عشق لبخندی می زند و می گوید این سرنوشت من است و تو از این به بعد جای چشمان مرا می گیری و همیشه همراه من خواهی بود. به این ترتیب عشق و دیوانگی همیشه با هم ماندند تا داستان های زیبایی چون لیلی و مجنون را بسازند...
MiSs-A |